ای همه گلهای از سرما کبود
خنده هاتان را که از لبها ربود؟
مهر هرگز این چنین غمگین نتاقت
باغ هرگز این چنین تنها نبود
تاجهای نازتان بر سر شکست
باد وحشی چنگ زد در سینه اتان
صبح میخندد خودآرایی کنید
اشکهای یخ زده ایینه اتان!
رنگ عطر آویزتان بر باد رفت
عطر رنگ آمیزتان نابود شد
زندگی در لای رگهاتان فسرد
آتش رخساره هاتان دود شد!
روزگاری شام غمگین خزان
خوشتر از صبح بهارم مینمود
این زمان حال شما حال من است
ای همه گلهای از سرما کبود!
روزگاری چشم پوشیدم ز خواب
تا بخوانم قصه مهتاب را
این زمان دور از ملامتهای ماه
چشم میبندم که جویم خواب را!
روزگاری یک تبسم یک نگاه
خوشتر از گرمای صد اغوش بود
این زمان بر هرکه دل بستم دریغ
آتش آغوش او خاموش بود
روزگاری هستیم را مینواخت
آفتاب عشق شورانگیز من
این زمان خاموش و خالی مانده است
سینه از آرزو لبریز من
تاج عشقم عاقبت بر سر شکست
خنده ام را اشک غم از لب ربود
زندگی در لای رگهایم فسرد
ای همه گلهای از سرما کبود!